فیلم

فرشید سنگتراش
farshid@irsbits.com


فيلم


جون تو ننه هم فهميده بود يك زني چيزي اومده تو زندگيم. سیخکی زل ميزدم به سقف ویک معکوس می کشیدم به گذشته ها. پر از بدبختي و مصيبت گاهي راست راستي غصه ام مي گرفت و خوشحال مي شدم. زود یک سيگار روشن مي كردم و لبخند به لب کم و زیادش مي كردم و مي رفتم بر اي داستان بعدي. ديگه فهميده بودم چي بگم و چطوري.
ننه هم هي چاي مي ذاشت و ور مي داشت و من رو مي پاييد و هر چند دقيقه يه چيزي مي پروند<< کدوم چشم سفیدی عقل از سر بچه ام پرونده !اجاره اوفتاده عقب آ... سیاه مي خواد زنش رو طلاق بده...هوا داره سرد مي شه...خدا بيامرزه اقات رو...شب تا صبح زل زده به سقف اخم مي كنه بعد مي خنده خدا خودش رحم كنه...>> اگه هيچي نمي گفتم ول نمي كرد يكي ديگه مي گفت بعد يكي ديگه. همينطور تا دادم در بياد و قرقر كنون ساكت بشه و تا سه چهارتا چاي بعدي هيچي نگه.
هنوز چند روزي بيشتر پيشش نرفته بودم كه فهميدم يا من آدم نديدم يا اون يه چيز ديگه است. شايد هم يه فرشته. روز اول با امير سوزوكي رفتيم. كارش تك چرخ زدن واز این جور جنگولک بازی ها ست. چي تو فيلمها چي تو كوچه و خيابون.
نمي دونم اين قوزميت پاش چه جوري تو فيلم و سريالها باز شده. اين نونم اون گذاشت تو سفره ما.
مي گفت جون غلام مخش رو تلید كردم. نمیدوني چه جوري خاطرخوات شده. اول فلون گفتم بعد بيسار و خلاصه با تيز بازي و زر زر! ما رو كرده بود يك پا الن دولن و يارو شب و روز نداشت كه مارو ببينه و كار فيلمش لنگ نمونه ، فقط مونده بودچی؟ ما كم نياریم. مادر قحبه خالي بند!
خودش رو كشت که تا دم خونه روي دوتا چرخش بند شد. بي پدر بی هوا مي زنه. می خندی؟ جون تو دست خودش نیست. يك بار ننه بيچاره اش رو كف خيابون پهن كرد. گفتم امير! من ننت نيستم كف خيابون ولووم كني. آقات هم نيستم بپرم رو كاپوت ماشينها. يك طوري برون كه هيچكدوم مون خط بر نداريم. مي دونست چي مي گم. قبلا ها يك خط پشت گردنش انداخته بودم. گفت نوكرتم اقا غلام و دندنهاي زشتش رو ردیف ريخت بيرون. پياده كه شدم دو تايي نفس راحتي كشيديم. گفت همينه و يك هو لنگ موتور رو داد بالا و گازش رو گرفت.

از اون امارت هايي بود كه اگه يك باریکیشون رو خالي مي كردي شكم صد تا مثل مارو تا آخر كار سير مي كرد. يك جورايي شده بودم. دو سه بار نفس عميق كشيدم كه دوباره صداي گند موتورش اومد. بگو امير سوزوكي سلام رسوند. و همينطور تك چرخ زد و با سرعت رد شد. زير لبي فحشش دادم و زنگ رو زدم. يك پير مرده ترو تميز اومد دم در. فكر كردم آقاش. نفهميدم چي گفتم (امير سوزوكي... خانم محسني...ببخشيد...) اما اون فهميد و من هم وسط هاي راه تقريباً فهميدم كه يارومستخدمي چيزي بايد باشه.
سنگفرش پيچ مي خورد و بعد دو طرف گل كاري بود و درختهايي كه تا پشت ساختمان استخر رو دور مي زدند. كلي رفتيم تا رسيديم. پير مرده جلو افتاده بود و هي مي گفت از اين طرف لطفاً. پله ها پيچ مي خورد و هي تابلو مي اومد جلومون و يك طبقه معلوم مي شد. تو پيچ سوم چهارم بود كه طبقه پايين معلوم مي شد. پر از مبل و صندلي و آدمهايي كه صداي ور ور و كركرشون تا بالا مي اومد. فكر كردم حتماً آدمهاي ديگه فيلمند و اين هم خونه اي كه مي خوان توش فيلم بسازند. آخه يك دوربين تو راهرو بود و يكي هم كنار استخر. سرم رو كجكي گرفته بودم كه ببينم پايين چه خبره كه پير مرده دوباره گفت از اين طرف لطفاً. و پيچيدم تو راه رو سمت چپ و بعد تو يك اطاق بزرگ كه سه تا اطاق ديگه بهش واز مي شد. تو اولي يك دوربين بود و چند تا مبل و صندلي و دومي پر از كتاب بود و كتابخانه و از اين جور چيزها.و سومي كه درش بسته بود دستگيره اش چرخيد و نگاهمون خورد بهم.
سر تا پا سفيد پوشيده بود. درست مثل فرشته ها. لبخند زنان دستش رو آورد جلو و يك چيزهاي قشنگي گفت كه تا حالا نشنيده بودم. از اومدنم تشكر مي كرد و از همين احوال پرسي ها بعد دستش رو تو هوا چرخوند و گرفت به طرف مبلهايي كه يك ميز كوچيك رو دور زده بودند. و با اون يكي دستش به پيره مرده فهموند كه زودتر بره گم بشه.
رفت و ما نشستيم روبروي هم... آروم و با حوصله حرف مي زد و تموم كه مي شد لبخند. و دو سه باره همون رو يك طور ديگه مي گفت و من فقط عشق مي كردم كه حرف مي زنه.

سر حرف رو با هواي بد تهران شروع كردو همينطور آروم آروم رفتيم توي سياست و بدبختي هاي مردم و آخرش زديم تو كار فيلم. درباره خودش هم خيلي چيزها گفت. از پدر و مادرش. از زندگيش. يك طوري كه انگار خيلي وقته با هم رفيقيم. خلاصه آخرش فهميديم مي خواد يك چيزهايي بنويسه كه از روش فيلم بسازند. آدم فيلم هم يكي بود مثل ما ا لنگو خورده و زندون ديده و درب و داغون.
همون روز گفت كه ديگه خانم محسني صداش نزنم و شد سرور خانم وبعد خانمش هم افتاد و شد سرور. من هم اولاش افشين بودم. خيلي زود شدم غلام و آخرش هم غلام پلنگ. همينطوري كه داشت از سياست مي رفت تو فيلم و از فيلم مي رفت تو بدبختي هاي مردم گفت مي دونه كه چندين و چند بار رفتم زندون وهمه عشق و لات های محلمون می دونن که تهران بزرگ يك غلام پلنگ ! بيشتر نداره. البته غلام پلنگش رو یک جوارایی گفت که انگار داره درباره پلنگ صورتی حرف میزنه.
تو فکر جویدن گردن امیر سوزوکی بودم كه دوباره برگشت تو بدبختي هاي مردم و يك حالت قشنگ و غمگيني به خودش گرفت و هم چيز رو از يادم برد.
گفت تو اين دنيا هيچ چيز درست تقسيم نشده و درباره بدبختهاي درب و داغوني مثل ما چيزهايي گفت كه تا اون موقع خيلي هاش رو نمي دونستم.
مثل بچه ها بهش زل زده بودم. حس كردم سالهاست مي شناسمش. بعضي وقتها وسط حرفهاش يك تيكه هاي باحالي مپروند و خندم مي انداخت و مي خنديديم اما زود جدي مي شد و با (( همينطور كه مي دوني )) حرفش رو پي مي گرفت. گفت چندبار هم گفت از آدمهايي كه حقشون رو ميگيرند خيلي خوشش مياد و يك طوري نگام كردكه همچي دلم ريخت پايين و خلاصه قرار شد از زندگيم براش بگم، از رفيق هام، از زندون، از زنهايي كه باهاشون بودم و از هرچي كه گندتر از خودش نباشه و به كار فيلم بياد.
اولهاش مشكل داشتم نمي دونستم چطوري بگم. باورت نمی شه اما بعضي وقتها خجالت مي كشيدم. غلام خجالتی دیده بودی؟اما اون زود راحتم مي كرد. خيلي جدي مي زد تو خال. نمي گذاشت حرف رو بپيچونم يا چي مي دونم با ادبانه اش كنم و به خودم فشار بيارم. بي ادبيش رو گفت و راحتم مي كرد.
لبخند مي زد و زود جدي مي شد. مي گفت حقيقتها رو بايد گفت. بعضي وقتها هم خودش كمكم مي كرد و حرفهاي خودش رو عين من مي كرد يا مال منو مثل خودش و تو دهنم مي گذاشت. كم كم راه افتادم. شبها همش تو اين فكر بودم كه فردا چي بگم و چطوري كه چشماش برق بزنه و بگه آفرين تو آدم بزرگي هستي.
بعضي وقت ها هم وسط داستان يك چيزهاي جديدي از خودم مي بافتم و همينطوري كشش مي دادم و اون با چشماش مي خواست كه ادامه بدم. ساكت مي شد. غمگين مي شد و من فقط عشق مي كردم و نمي فهميدم كه كي شب شد.
بعضي وقتها هم مي رفتيم تو باغ قدم مي زديم يا مي نشستيم كنار استخر و حرف مي زديم. اون هم حرف مي زد. از اينكه مي خواد چي كار كنه، از اينكه خيلي كمكش كردم و از من خيلي چيزها ياد گرفته.
بهش زل مي زدم و از صداش عشق مي كردم. از اينكه بدردش خورم بدنم مور مور مي شد. حال عجيبي داشتم. چه دوراني بود. یک چيزهايي از زندگی خودم حالیم شد که هيچ وقت نفهميده بودم. هميشه ياد اين فيلم خارجكي ها مي افتادم كه يارو مي ره پيش این كشيش پیری ها اعتراف مي كنه. تازه فهميده بودم براي چي مي رن گندكاري هاشون رو مي گن. آدم دوست داره غليظ ترش هم بكنه.
يك روز اين قدر غليظش كردم كه خودمم گريه ام گرفت. دستش رو قاپيدم و زار زار گريه كردم. دستش رو كشيد بيرون. خجالت مي كشيدم روم رو از روي ميز بلند كنم. اونم مرتب مي گفت مي فهمم چي ميگي.
وقتي يك حلقه نازك اشك تو چشماش ديدم باورم شد و دوباره زدم زير گريه. اون روز خيلي ازم تعريف كرد.گفت كه حس هاي واقعي دارم. خيلي مردم و دلم رو چندبار ريخت پايين. دوست داشتم بگيرمش تو بغلم و ببوسمش. اما فكر كردم هنوز خيلي زوده. تو خيال خودم با هم عروسي هم كرديم ماه عسل هم رفتيم حتي ديدم كه جلوي همه به من افتخار هم مي كنه و مي گه يك مرد واقعي ام.
كارم از رفاقت و فيلم و اين جور حرفها خيلي گذشته بود. يك شب خواب عجيبي ديدم. خودش بود با همون لباس سفيد. من پيشش قد يك موش بودم تو سفيديها غلط مي زدم همه جا بوي اون رو مي داد. باهاش حرف مي زدم و نمي دونم واسه چي همينطور گريه مي كردم. اون هم بام حرف مي زد. صبح كه بيدار شدم ديدم متكام نم داره. يك حال عجيبي داشتم. قلبم تند مي زد.

همون روز بهش طعنه زدم كه كارمون كه تموم شد يه يادي هم از ما بكن.اخم كرد و با گوشه لبش خنديد وگفت كار ما حالا حالا ها تموم بشو نيست.ما تازه همديگر رو پيدا كرديم و دلم رو بد جور خالي كرد. اما كارمون خيلي زود تموم شد . يك روز موقع خداحافظي گفت كه كار تموم شده و ديگه مزاحم من نميشه و دو طرف صورتش دو تا چال كوچيك اوفتاد.اما زود جدي شد و درباره كارش و اينكه خيلي بهش كمك كردم شروع كرد به حرف زدن.قلبم تند مي زد. منتظر بودم يك چيزهايي ديگه بگه. يك چيزهايي به غير از مزخرفاتي كه داشت مي گفت . گوش نمي دادم تو فكر هاي در هم بر هم خودم بودم كه يك پاكت در بسته بم داد .گفت ديگه بايد بريم سر زندگي خودمون فردا بازش كن! و يك ريزه خنديد و زود جدي شد و اضافه كرد كه داره برا یه يك ماهي مي ره شمال و دستش رو اوورد جلو. بعد تو هوا چرخوند و گرفت بطرف در خروجي . بعد اون يكي دستش رو چرخوند وبه پير مرد فهموند ماشينش رو حاضر كنه. به خودم كه اومدم ديدم وسط خيابونم و يك اتوبوس داره برام بوق مي زنه. پاكت هيچي توش نبود به جز يك مشت پول و چند خط تشكر .
تا چند شب باز به گذشته هام فكر مي كردم .به اينكه يك قسمت هايي رو نگفتم يا اگه اين طوري يا اون طوري مي گفتم بهتر بود و اون بيشتر عشق مي كردو بعد يك دفعه دلم مي گرفت.ننه هم هي چاي مي ذاشت و هي ور مي داشت و پارازيت مي انداخت.
يك ماه رو شمردم و رفتم .همون پيرمرده اومد و گفت كه خانم كار داره. گفتم بره بگه كي اومده. اومد چيزي بگه پشيمون شد رفت داخل و يك دو سه دقيقه بعد برگشت و با هم رفتيم تو. توي همون اطاق بود .
سر تا پا سفيد پوشيده بود اما مثل هميشه نبود. يك زنه آكله هم رو بروش نشسته بود .عذر خواهي كرد و گفت سرش خيلي شلوغ و بعدا يك طورهایي باهام تماس مي گيره.اسم امير رو يادش رفته بود .گفت به اون دوستت... اسمش چي بود؟ هيچي نگفتم. دوباره پرسيد.لبخند زد وزود جدي شد.گفتم امير سوزوكي رفيق من نيست. گفت آره آره به آقا امير يك طوري خبر مي دم. زککی!
خيلي گذشت تا رفتم سر زندگي خودم . به چند تا از بچه ها سپردم خونه رو بپا ان . يك شب كه مطمئن شديم هيچكي به جز پيرمرده و سگي كه انگار تازه اورده بودند تو خونه نيست چار تايي پريديم تو.عباس خارجي سگ رو دوا خور كرد و عيسي پنبه و تقي لقه رفتند سراغ پير مرده.
بد جوري بسته بودنش .از سر تا پايين زانو. تكون نمي تونست بخوره. نمي دونم چرا يك لگد بش زدم. يك هه صدا داد و بچه ها زدند زير خنده و تا چشم غره نرفتم خفه نشدند .
بعد دستام رو چرخوندم تو هوا و به هر كسي نشون دادم كجا بايد بره.خودم هم رفتم بالا. اتاقها مثل هميشه بودند. يك دور بين توي اتاق اولي وچند تا ميز و كتابخونه تو دومي و سومي كه درش بسته بود دستگيره اش رو چرخوندم. روبروم بود با همون لبخند هميشگيش اما تو يك قاب عكس بزرگ كنار مادرش.
دلم نيومد به چيزاش دست بزنم. فقط قاب عكس رو ور داشتم و اومدم بيرون نشستم . رو صندلي خودم همون جايي كه رو دستاش گريه كردم و رفتم تو گذشته ها . بعد هم قاطي ام رفت بالا و عشقم كشيد قاب عكس رو بزنم زمين .چند تا صندلي رو هم ريختم بهم.
بچه ها هول هولكي اومدن بالا. چته آق غلام !چته آق غلام ! بنده خدا ها چي مي دونستن چمه .خودم هم نمي دونستم چه مرگمه. چپ چپ نگاهشون كردم و رفتم كنار پنجره فيگور گرفتم .حسابي رفته بودم تو حس . اخم كرده بيرون رو نگاه مي كردم كه يك آن فهميدم كسي نگام هم نمي كنه. همشون رفته بودند تو اطاق و ذوق زده داشتند با يك صندوقچه ور مي رفتند .هم بهم بر خورده بود هم شاكي بودم که چرا رفتند تو اتاق.
يك هوار مشتي زدم .كي بتون گفته بي ياييد اينجا! صندوق رو بذار سر جاش!خشكشون زده بود. باورشون نمي شد اين موقع شب اونم تو همچي شبي اين طوري هوار كنم. خودم هم فهميدم گند زدم. اما برو خودم نيووردم . حسه ديگه! زيادي گرفته بودم . آهسته گفتم همه بياييد بيرون. پچ پچ كنون پشت سرم راه اوفتادن . يك طور هايي هم حا ل كرده بودم كه نذاشتم دست كنن تو وسائلش.
پریروزا امير سوزوكي رو ديدم . يك تك چرخ زد و پيچيد جلوم و زد رو ترمزو دندون هاي زشتش رو ريخت بيرون. چاكر آق غلام اخم هام رو كردم تو هم و زل زدم تو چشماش. يك هه خنده كرد و گفت :آق غلام .خبر داري؟
هيچي نگفتم .
اق غلام ! خونه طرف رو زدند .
گفتم: كي رو زدند؟
روش رو اون طرفي كرد و خنديد و دوباره نگام كرد.
(خونه خانم محسني رو آقا غلام خالي كردند.
شك نكرده بود .مطمئن بود.
گفتم:اه ؟...جدي؟ دستشون درد نكنه...ديگه چه خبر آقا سوزوكي ؟
روش رو دوباره اين ور اون ور كرد و خنديد .گفت خبر هاي داغ تر هم دارم آق غلام.
مادر قحبه تو چشاش شيطون مي رقصيد.
گفت: امروز پيش اين سينمايي ها بودم آق قا ....و غلامش رو نگفت.
گفتم چيه روت رو خيلي زياد كردي.
گفت: خيلي مخلصيم آق غلام. اومدم فقط بهت بگم فيلمت در اومده...وشروع كرد به گفتن. پاهام سست شده بود. تموم بدنم عرق كرده بود.اين طور كه حاليم شد خيلي ضايع شده. تموم صحنه ها توش اند .كنار استخر توي اطاق.حرف هام خاليبندي هام .گريه كردنم. سرم داشت سوت مي كشيد.چند تا ديگه هم توش اند . يكي دو تا از اين زن خوبها. يك قاچاقچي سابقه دار.زندون! چندتا از این محله های بدبخت بيچاره ها!
رنگ تو روم نبود.صدام همچي يكمي دو رگه شده بود.
گفتم آخه اين ديگه چه نوع فيلميه؟
هر هرخنديد گفت بهش مي گن مستند آق قا غلام.زنده فيلم برداري مي كنن.مثل راز بقا! آق قا غلام و دوباره هر هرش راه اوفتاد.
در جا چاقو رو كشيدم بيرون و ضامنش رو زدم. تق پريد بيرون و در جا تا زير گردنش رفتم. رنگ تو صورتش نموند. زبونش بند اومده بود .
آق آق آق غلا...آق غلام .......چت شد ه آق غلا...
گفتم بخند نه ! ده بخند ديگه. مثل راز بقا ؟ها؟
گفت آق غلام به خدا تو سينما ها نشونش نمي دن آق غلام .ما هم دهنمون قلفه قلفه جون آ ق غلا..
گفتم با دختر سيد رسول كارت به كجا كشيده؟ها؟
گفت ما دهنمون قلفه قلفه آق غلام اين فيلم ها رو هيچوقت تو سينما ها نشون نمي دن آق غلام مي فرستنشون خارج ما هم كه دهنمون قلفه قلفه آق غلام قلفه قلفه...
بايد مي ديديش. گفتم : د زهر مارو قلفه قلفه راه انداختي مي گم با دختر سيد رسول چيكار كردي مرديكه؟
مادر قحبه خيلي ترسيده بود .
گفت لنگ پول عروسيم آق غلام.خودت که بهتر می دونی به خدا ما دهنمون قلفه....
گفتم ها می خواستم همینو بشنوم عصري بيا دم خونه كارت دارم .حل ميشه .
اومد. يك چپه پول و چند تا چك پول چپوندم تو جيبش. مادر قحبه نيشش تا بنا گوش وا شد .
هي مي گفت ما دهنمون قلفه قلفه آق غلام .تو سينما ها هم نشونش نمي دن .
آخرش هم طبق معمول لنگ موتور رو داد بالا و گازش رو گرفت اما هنوز نرفته اورد پايين و زد رو ترمز و دست و كشيد رو جيبش . نيشش دوباره باز شد و اين دفعه مثل آدم رو دو تا چرخش بند شد و رفت.
شبش كلافه بودم . همه ادا اطوارا يك طرف بگو گريه كردنت چي بود؟ هيچكي هم نه امير سوزوكي بايد ببينه!
اخم كرده زل زده بودم به سقف . چند بار فكر انتقام زد به سرم. تو خيال خودم يك بار چاقو رو تا دسته كردم تو شكمش يك بار حسابي زدمش . يك بار موهاش رو مي گرفتم مي كشیدم رو زمين يك بار با لگد مي افتادم به جونش .اون هم يك بار گريه مي كرد يك بار التماس .هر چي بود آخرش دلم رو مي سوزوند .مي گرفتمش تو بغل و مي بوسيدمش. آخر سر هم از كل ماجرا و خيالات خودم خندم گرفت. ننه هم يك پناه بر خدا گفت و استكان چاي رو از پيشم برداشت.
تو سينما ها كه نشونش نمي دن .خفه شو امير سوزوكي رو هم كه بهش دادم . خوب كه حساب كردم دیدم بالاخره هر کی باید از یک بیراهه ای نون بخوره دیگه. اونم زندگی مسخره تر از ما .تو همين عوالم بودم كه ديدم يكي داره در مي زنه.
کی بود ؟تقي لقه . مي گفت عيسي پنبه و عباس خارجي صندوقچه رو دزدكي اوردن بيرون . كلي هم طلا توش بوده.
يك چك افسري خوابوندم زیر گوشش.
حالا ميگي ؟ نا لوطي...
سهمش نداده بودند يا كم داده بودند رو نفهميدم .گفتم بهشون بگه زير زمين هم كه برن ازشون پس مي گيرم. تو فكر ادب كردنشون بودم كه خوابم برد . اگه گفتي چه خوابي ديدم ؟ خواب سرور خانم رو ديدم . سر تا پا سفيد پوشيده بود......... .............................................


فرشید سنگتراش









 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33258< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي